معناي زندگي از ديدگاه روانشناسي

دکتر عليرضا شيري، فلسفه اسلامي  را نزد استاد رضي شيرازي آموخته و پس از فراغت از تحصيل در رشته طب در دانشگاه علوم پزشکي ايران ،در دانشگاه آکسفورد تحت آموزش نظريه روانشناسي يونگ قرارگرفته است. وي مدرس دانشکده روانشناسي است و مرکز مطالعاتي خانه توانگري را در ايران اداره ميکند.


فلسفه بحثي قديمي تر از روانکاوي است و شيوه روانکاوي همان شيوه فلسفي است. در واقع روانکاوان زائيده مشروع يا نا مشروع اواخر قرن نوزدهم از فلاسفه هستند شايد به همين خاطر است که  برخي اوقات نمي توان نيچه را روانکاو ندانست.
البته روانکاوي با جامعيت فلسفه کاري ندارد و عرصه اي به نام وجود انسان را بر مي گزيند و اثبات مي کند که انسان بخشي به نام سايکي (روان)دارد. اثبات اين که ما روان داريم اثبات فلسفي است، و در حوزه علم Science نيست و بقيه مکاتب درماني روي مفهوم همين سايکي بنا مي شوند. پس فرويد براي اثبات اينکه ما داراي ضمير ناخودآگاه هستيم بيش از اينکه ورود علمي کرده باشد از قدرت فلسفه خوداستفاده کرده است. روانکاوي شيوه اي است که فلسفي شروع مي شود و علمي Scientific پيش مي رود به دليل همين آميختگي، روانکاوي قطعيت فلسفه را ندارد و  چون در روان آدمي موضوعاتي مانند فرديت Individuation اضافه مي شود، از حالت جزميت فلسفي دور مي شويم. فرديت به ما گوشزد مي کند که فقط با مقوله اي فلسفي مواجه نيستيم و پاي مقوله اي زيستي نيز در ميان است.
روانشناسي چگونه به بحث معناي زندگي مي پردازد؟ آيا همچنان در بحث هاي روانشناسانه از معناي زندگي، پاي فلسفه در ميان است؟
شايد چرايي زندگي يا ورود به بحث معناي زندگي بحثي فلسفي باشد، اما پاسخ هايي که براي آن موجود است لاجرم فلسفي نيست، و از ابعاد گوناگوني مي توان به آن پاسخ گفت.چيزي که توجهم را زماني در مورد معناي زندگي به خود جلب کرد قاعده  تعرف الاشياء بااضدادها بود. براي فهم معناي زندگي بايد "بي معنايي" را ادراک کرد. بي معنايي هاي بسياري در انسان ها رخ مي دهد. 
مثلا بي معنايي به خاطر فقدان از معروف ترين بي معنايي هاست. عشق را زماني ادراک مي کنيم که تنهايي و نفرت را تجربه کنيم، سلامتي را وقتي مي فهميم که ديابتي شده ايم. اميدي که فرومي ريزد به ما اميدواري را يادآوري مي کند. معنادار بودن از مفاهيمي است که به خودي خود قابل ادراک نيست، مانند نور که نياز به منشوري دارد که آن را تجزيه کند تا شناخته شود.
در سنت يونگي، زندگي آدمي  چهار مرحله دارد:
1. مرحله من و والدين EGO- PARENTS 
2. مرحله من و دنيا EGO-WORLD
3. مرحله من و خويشتن EGO-SELF
4. مرحله خويشتن و خدا  SELF- GOD
هر مرحله نيز معناداري و بي معنايي خودش را دارد. کودکي که در مرحله اول امنيت لازم را دريافت کند، مي تواند در زندگيش دغدغه هاي ديگر را نيز تجربه کند وگرنه به شخصي مبدل خواهد شد که به بحران امنيت دچار است و تا انتهاي عمر خويش از هرچيزي براي بيشتر کردن امنيتش استفاده مي کند، چه تحصيلات، چه عشق ،چه ازدواج، چه مهاجرت، همه و همه در ذيل ترس اين فرد از تجربه نا امني، انتخاب مي شوند.فرم حاد اين ناامني، عقده مادر (Mother Complex ) نام مي گيرد که فرد در زندگي خود براي پرهيز از هرگونه خطر، تقلاي زيادي براي دوري از تجربه هر تغيير و ريسکي انجام مي دهد.
در مرحله “من – دنيا ”Ego-World، تلاش انسان براي به دست آوردن تحصيل ، کار ، درآمد ، عشق ، ازدواج و فرزند است ودر اين مرحله  بيکاري مسبب بي معنايي مي شود و پرکاري نيز سبب فرو افتادن از آن سر بوم و بازهم بي معنايي خواهد شد! يعني موضوع به نحويست که فرمولي ندارد، هميشه بايد در نوساني زندگي کنيم که بي تعادل نشويم.
در ميانسالي اتفاقات بزرگي رخ مي دهد. گاهي کسي که  در مرحله قبل تلاشهاي خويش را کرده و امنيتهايي را در کار ، کسب ، درآمدو ازدواج به دست آورده است در سنين ميان 35 تا 40 سالگي ممکن است ناگهان يک روز صبح با اين احساس از خواب بر خيزد که هيچ حسي به هيچ کاري ندارد! شايد در ابتدا اين احساس را بپاي خستگي رواني ناشي از روزمرگي بگذارد که با مسافرتي از ميان خواهد رفت. اما پس از بازگشت نيز اين احساس بي معنايي همچنان به قوت خود باقي است. امکان دارد دوپينگهاي خطرناکي مانند رابطه موازي عاطفي، الکل، شغل جديد، و مهاجرت و ... را تجربه کند. اما پس از چندي همان حس به سراغش خواهد آمد! اينجاست که ايمان آدمي دستخوش تزلزل قرار مي گيرد و اگر فرد بازتعريفي از ايمان به خدا، نسبت خويش با هستي و مرگ، که همه فلسفي و معرفتي هستند، نداشته باشد در عمل به ورطه بحران ميانسالي غوطه ور مي شود و بي معنايي شديد فلسفي را تجربه مي کند که ظاهرش با افسردگي هيچ فرقي ندارد.
نسبتي که من با مفاهيم ديني برقرار مي کنم  اينست که  چه ايمان هاي مذهبي و چه ايمان هاي غيرمذهبي در انسان ها، معنا ايجاد مي کند. البته بايد مراقب بود که هرچقدر فرديت شما قويتر باشد، ايمانتان زودتر احتياج به بازسازي دارد، همان مفهومي که در فرهنگ اسلامي از آن با مفهوم عيد کردن ياد مي شود. در جوامعي مانند جوامع ما انسان ها با ايمان هاي مرحله“من دنيا Ego-World" پيش مي آيند و تصور مي کنند درمرحله "من – خويشتن Ego-Self"  هم نسخه هاي قبلي جواب مي دهند در صورتي که اين طور نيست، و وقتي پرسش هايشان بيشتر و جدي تر مي شود، کابوس بي جوابي آغاز مي شود. در مرحله من – دنيا Ego-World" چون فکرها و به تبع آن نيازها در سطح پايين تري قرار دارد خداي تعريف شده آدمي نيز در سطح همان نياز و  فکر است؛ خداي اين مرحله کسي است که کسب و کار ما را رونق مي دهد و برکت از نظر ما  فقط در حد ازدواج خوب، دانشگاه ممتاز و قبولي آزمون استخدامي تجلي مي کند اما بتدريج با ورود به مرحلهEGO-SELF، اين دست نيازها پيش پا افتاده جلوه مي کند و حال سوال اينست که آيا دين براي سوالات عميقتر زندگي به ويژه در مرحله سوم يعني من و خويشتنم Ego-Self نيز حرفي براي گفتن دارد؟ بله! اتفاقا شکوه اصلي دين در معناييست که به اين دوران غروب مي دهد و طلوعي عظيم بر مي آورد. ساحت بحث ما بزک کردن دين نيست، من تجربه درمانگري خويش را مي گويم که با صدها مراجع در طول اين 13 سال مواجه بوده ام که بي معنا شده اند. شخصا بندرت ديده ام دين دار واقعي دچار بي معنايي ميانسالي شود و نتواند از پس آن بر آيد زيرا ايمانهاي فروريخته اين دوران دچار ريزش مي شوند و شخص ديندار به سراغ روشهاي جديد مي رود و مفهوم خداوند و دين و اخلاق برايش بعدي تازه مي يابند.
دوره اي که ديگر اين لباس دوره جواني به تن متدينين ميانسال نمي رود و لباس فاخرتري برازنده  آنان است. در دوران من-خويشتني نسخه هاي من- دنيايي معمولا نه تنها انسان ها را معنادار نمي کند که آنها را بي معنا مي سازد. به تعبير مولوي ايمان هاي ديني اگر نو نشوند قطعا بي معنايي بدي را تجربه خواهند کرد.

چه سنت هاي فلسفي- روانشناختي ديگري در باب بي معنايي اي که انسان با آن مواجه مي شود رويکردهاي کاربردي تر و قابل توجه تري ارائه کرده اند؟
مي توان به سنت اگزيستانسياليست هم در اين بين اشاره کرد. سنت هاي اگزيستانسياليستي، اروين يالوم و...شيوه هاي فلسفي ترو روانشناسي تر هستند که الزاما راه حلي به بيمار ارائه نمي دهند ولي راجع به تفکر او صحبت مي کنند و باور مراجع را تصحيح مي نمايند و معتقدند تعريفي که شخص از وجود خود دارد تعيين مي کند که عالم را چگونه ادراک کند. از ديگر سنت ها، مکاتب شناختي رفتاري(Cognitive Behavioral) آلبرت اليس(Albert Ellis) و ارون بک(Beck)است. گاهي در کلاس روان درماني براي دانشجويان داستاني از کتاب نظريات روان درماني جيمز پروچسکا  (James O.Prochaska) نقل مي کنم که  به سهم باور آدمي در تفسير زندگي اشاره مي کند و مثال بسيار جالبيست:
اقيانوس از ديد شخصي که ديدگاه عرفاني دارد، مظهر بي کرانگي هستي و خداوند است. براي کسي که  در کودکي تجربه غرق شدن برادرش در آب را دارد، اقيانوس احتمال خطري مهيب، و براي کسي که دنبال رنگ گرفتن در آفتاب زيباي ساحليست، اقيانوس فرصت زيباييِ بيشتر است. پس يک واقعه بيروني واحد سه برداشت و سه رفتار متفاوت مي آفريند. سه عنصري که در اينجا موجود است عبارتند از:
A: يک محرک (Activator) خاص بيروني، مثل نشستن جلوي يک اقيانوس. 
B: هسته  ذهني باور (Belief).
C: پاسخ به اين محرک ( ترس و فرار يا تعميق و دعا يا استراحت درمثال بالا). 
از لحاظ درماني مانور دادن روي C، يعني پاسخ درمانجو به محرک، بدون اينکه به ريشه مشکلات درمانجو يعني نحوه تفسير او از زندگي B، سري زده باشيم، نادرست است. بدين معنا که نبايد تنها در پي تغيير پاسخ درمانجو به محرک باشيم. ما فقط مي توانيم رويB متمرکز شويم. اليس معتقد است فارغ از اين که اکتيويتور چه باشد بايد رويB  يعني هسته  ذهني يا همان باور Belief تمرکز کرد. پس واقعه  بيروني يکي است ولي اين واقعه ممکن است به شما معنا دهد و ديگري را بي معنا سازد. بنابراين مشخص مي شود که معنادهندگي يک تکنيک، بستگي به نوع بي معنايي هر انساني دارد.جيمز هوليس1(James Hollis)، يونگين مشهور، در کتاب مرداب هاي روح(Swampland of the Soul) اشاره مي کند که يکسري از بي معنايي ها به اين علت پديد مي آيند که انسان ها به ناگاه با اين مواجه مي شوند که بار تصميماتي را که در شرايطي، به دلايلي گرفته اند نمي توانند به دوش بکشند. براي مثالي از اين نوع بي معنايي هوليس داستاني را از يک مراجع سالمند که با پرسشي بزرگ روبرو شده است نقل مي کند. داستان اين بانوي سالمند از اين قرار است که در جواني در يکي از گتوهاي يهوديان وين، در حالي که مسيحي و دختر دندان پزشکي مشهور است توسط نيروهاي گشتاپو به زعم کليمي بودن دستگير و به اردواگاه کار اجباري برده مي شود. تلاش هاي بسيارش براي اثبات کليمي نبودن موثر واقع نمي شود، تا اينکه به ناگاه يکي از افسران اس اس او را مي شناسد و گرچه از مرگ نجات مي يابد به سبب اينکه شاهد جنايات نازيها بوده است محکوم به کار اجباري بدون اعدام تا پايان جنگ مي شود. پس از جنگ به آمريکا مهاجرت مي کند و زندگي نويني را ترتيب مي دهد. ولي با اين حال رفته رفته احساس بي معنايي در او شکل مي گيرد، زيرا نمي تواند بار گناه زنده ماندن خود را تحمل کند. پرسش چنين زني درباره معناي زندگي، يک پرسش روانکاوانه است.
در نظام يونگي اين جمله متضمن اين است که: شايد الزاما جواب خيلي روشني براي اين سوال موجود نباشد. شايد اين موضوع از آن دست مقولاتي در زندگي باشد که به جاي حل بايد هضمش کرد. در سنت يونگي در فرآيند رشد اين زن بايد ديد او در کجاي زندگي خودش است؟ چرا به اين گناه احتياج داشته؟ آيا اين گناه فقط گناهي زيستي براي زنده ماندن بوده است؟آيا بحث دين در اينجا مطرح است يا او در حال پوشاندن گناه ديگري است که در حال حمل آن است؟ در سيستم يونگي انسان پي به اين مي برد که انسان خيلي پيچيده تر از آن است که فکر مي کند.
از جايي به بعدپرسش هاي ما در زندگي اشتباه است که بي معنا مي شويم. اگر درست پرسش کنيم شايد قضيه فرق کند. آيا انسان قدرت هضم اين ابهام را دارد؟ چيز جالبي که در اين سنت ها وجود دارد اين است که به انسان ها توصيه مي کند در تاريکي نيز چيزي بجويند. گاهي انسان بايد در تاريکي بماند تا ذره ذره چيزي را بجويد.

از نگاه روانشناختي بي معنايي را که امروزه گريبانگير انسان ها شده است چگونه ارزيابي مي کنيد؟
در عالم متکثري از، مصرف گرايي بيش از حد، شبکه هاي ارتباطي حجيم و... که مدرنيته به ارمغان آورده است، انسان ها دچار بي ريشگي  هم شده اند. درست است که آسوده تر زندگي مي کنيم ولي آرامش کمتري هم داريم.  دين و اسطوره در اينجا مي تواند با کمي قداست دادن و رازآلودگي به زندگي انسان ها معنا دهد و اين باعث مي شود انسان ها در جايي سکوت کنند. البته منظورم اين نيست که نياز به خرافه زدايي ندارند. انسان هايي که سنت و آيين دارند معنا دارند به شرط آن که ادراکي از آيين داشته باشند، اگر بدانند که هر سنت و آييني استعاره از چيست. 
همه  اين ها برمي گردد به اين که فرديت شما و تجربه هاي شما و زيست شما معناي زندگي شما را مي سازد. در روانشناسي با تعريف استعاره انسان ها از زندگي مي توان به معناي زندگي افراد دست يافت. من برخي از اين استعاره ها را در مورد مولوي بررسي کرده ام تا دريابم او خود را در قالب چه  تصور مي کرده و هندسه  ذهني او چه بوده است. برخي از استعاره هايي که او خود را در قالب آنها به تصوير مي کشد شاه کليدهايي هستند که خود را بواسطه  آنها به ما معرفي مي کند مثل استعاره آب در بيتي که مي گويد:
هين ببين که ناطقه جو مي کند           تا به قرني بعد ما آبي رسد
يا در جايي که به او به خاطر طرب و .. اشکال وارد مي شود منطق جالبي دارد که: 
گر شوم مشغول اشکال و جواب       تشنگان را کي توانم داد آب
اينجا نيز از معناي زندگي بحث مي کند. چه ادراک درستي از مختصات خود در رصد خانه عالم و کهکشان زندگي به ما ارائه مي دهد. مولوي دستگاه معرفتي خود را بر آب و سقايت بنا مي کند و به اين صورت هرچيز معناي خود را پيدا مي کند. يعني تشنگي مردم آنقدر برايش دغدغه زاست که خود را سقاي مردم مي بيند و سقا آنقدر کارش مهم است که ديگر دغدغه اي برايش باقي نمي ماند جز سقايت و اينکه ثانيه هايش را صرف رفع وسواسهاي گزافه گوياني نکند که بغض او را در سينه مي پرورانند.

اگر بخواهيد از منظر يک روانشناس به بحث معناي زندگي بنگريد، با توجه به تجربيات و درمانجوهاي بسياري که با آنها در تماس بوده ايد، براي معناداري انسان اين روزگار چه توصيه اي داريد؟ 
من جمله آن فيلسوف فرزانه ايراني را در بحث اصناف دينداري مي پسندم که تاکنون هيچ عارفي خودکشي نکرده است درحالي که فلاسفه زيادي به ته خط خويش رسيده اند. خاصيت عرفان، Mysticism، چيست که سالک از سوالي به سوال عميقتر مي رسد و حيرت زايي دين را در خود هضم مي کند و به کشف راز اصلي عالم، عشق تن مي دهد و بيدار مي ماند و به خواب فرو نمي غلتد. 
در ضمن پيشنهادي که پس از معناي زندگي برايتان دارم پرداختن به بحث رضايت از زندگي است. به اين معنا که رضايت از زندگي چيست و ديد فلاسفه، عرفا و روانکاوان به آن چگونه است. شايد مدلي که در مطالعاتم توجهم را بسيار به خود جلب کرده است مدل شوريدگي و بهجت و سرور عرفاست.

پي نوشت
1.جيمز هوليس روانکاو يونگي مشهور ايالت تگزاس است که با سيزده کتاب مشهورش در تبيين معناي زندگي، در بين علاقه مندان نظريات روانشناسي عمقي شهرت دارد. کتاب مرداب روح او توسط بنياد فرهنگ و زندگي  با ترجمه  خانم فريبا مقدم درايران منتشر شده است.


  • نویسنده : علی نظری
  • بازدید : 415بار
  • انتشار : شنبه 26 اسفند 1396 - 17:29